.•*.•*.•*حدیث عشق*•.*•.*•.

آه ای سفر کرده چه می توان گفت وقتی قلب من از جنس آیینه است و دستهای سرد تو خالی از عشق

.•*.•*.•*حدیث عشق*•.*•.*•.

آه ای سفر کرده چه می توان گفت وقتی قلب من از جنس آیینه است و دستهای سرد تو خالی از عشق

یاد

گفتم تو شیرین منی گفتی تو فرهادی مگر گفتم خرابت میشوم گفتی تو   آبادی مگر گفتم ندادی دل به من گفتی تو جان دادی مگر گفتم ز کویت میروم گفتی تو آزادی مگر گفتم فراموشم نکن گفتی تو در یادی مگر

کوتاه وخواندنی جالب

جمع دو احساس

مردی صاحب زن وفرزند بود دختری جوان خود را شیفته این مرد میدانست  ونزد دوستش آمد وبا افتخار در مورد عشق و علاقه اش نسبت به مرد زن وبچه دار گفت:با وجودی که میدانم او صاحب زن وفرزند است اما به شدت عاشق ودلباخته اش شده ام و به محض اینکه به او فکر میکنم حرارت عشق تمام وجودم را میگیرد وآتش شوق دیدن او در دلم شعله ور میشود آیا این احساس پر شور ومتعالی در وجود من چیز باارزشی نیست وآیا من با همین احساس پر شور نمی توانم در زندگی به هر چه میخواهم برسم ؟

دوستش لبخندی زد و گفت:چرا البته باید این احساس شوریدگی و دلباختگی خود را با احساس زن و فرزند آن مرد نسبت به خودت جمع کنی ویکجا دو تا احساس را در کنار هم بگذاری وببینی نزد مردم وبه خصوص زن آن مرد چقدر ارزش واعتبار داری.هر وقت دو تا احساس را باهم تجربه کردی آن وقت میتوانی در زندگی به هر چه میخواهی برسی!

بخند

آدمک آخر دنیاست بخنــــد


آدمک مرگ همین جاست بخنــد


دست خطــی که تو را عـاشق کرد 


شوخی کاغــذی ماست بخنــد


آدمک خر نشــوی گریه کنی !


کل دنیا ســراب است بخنــد


آن خدایی که بزرگش خواندی


به خدا مثل تو تنهاست بخنـدلبخند