نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز، بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
می دانم چه می خواهم بگویم
.........................................
یک روز رسد غمی به اندازه ی کوه،
یک روز رسد نشاط اندازه ی دشت،
افسانه ی زندگی چنین است عزیز:
"در سایه ی کوه باید از دشت گذشت!"
.........................................
من و تو کوهیم
سربلند و پر غرور
حیف که از قدیم گفتن:
کوه به کوه ...
.........................................
شب را به نوشتن ازتو سحر می کنمُ
روز را به پاک کردنِ یک یک ِ واژه ها...
چرا که چشمانِ تو
به دو قطب نما می مانند،
که هماره سمتِ دریاهای جُدایی را نشان می دهند...
.........................................
لحظه ها گذراست و خاطره همیشه ماندنی
و من بود و نبود و عشق و ابدیت را
به نگاهی می فروختم اگر
خاطره گذرا بود و لحظه ها همیشه ماندنی!!