اون حلقه که تو دستته ،
طناب اعدام منه
ستاره ی غرق به خون
تو سفره ی شام منه
تو اون جا غرق زندگی ،
من این جا غرق مردنم
مثل یه دیوونه دارم اشک
می ریزم ، جون می کنم
باتو هستم
اگر روزی دانسته یا ندانسته به احساس من خندیدی
ویا از روی خود خواهی فقط خود را پسندیدی
اگر من مهربان بودم و تو نامهربان بودی
برای دیگران سبز و برای من خزان بودی
گناهت را نمی بخشم
سکوت بود و نسیم که پرده را میبرد
در آسمان ملول ستاره ای می سوخت
ستاره ای می رفت ستاره ای می مرد
چو یک پیاله ی شیر میان دستم بود
نگاه آبی ماه به شیشه ها می خورد
ترانه ای غمناک چو دود بر می خاست
ز شهر زنجره ها چون دود می لغزید
کسی به پا می خاست کسی ترا می خواست
دو دست سرد او را دوباره پس می زد
غمی فرو می ریخت کسی ترا می خواند
هوا چو آواری به روی او می ریخت
«فروغ فرخ زاد»
چه تلخ و غم انگیز است دور از تو بودن و برای تو گریستن
و برای تو ماندن... به پای تو بودن... و به عشق تو سوختن ای کاش می دانستی بدون تو مرگ گواراترین زندگیست بدون تو و به دور از دستهای مهربانت زندگی چه تلخ و ناشکیباست چه زیباست بخاطر تو زیستن ثانیه ها را با تو نفس کشیدن ... زندگی را برای تو خواستن چه زیباست عاشقانه ها را برای تو سرودن بدون تو چه محال و نا ممکن است زندگی چه زیباست بیقراری برای لحظه ی آمدن و بوئیدنت برای با تو بودن و با تو ماندن ... برای با هم یکی شدن کاش به باور این همه صداقت و یکرنگی می رسیدی ای کاش می دانستی مرز خواستن کجاست و ای کاش می دیدی قلبی را که فقط برای تو می تپد
ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست
چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست
از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام
ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست
به خاطر روی زیبای تو بود
که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند
به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود
که دست هیچ کس را در هم نفشردم
به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود
که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم
به خاطر دل پاک تو بود
که پاکی باران را درک نکردم
به خاطر عشق بی ریای تو بود
که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم
به خاطر صدای دلنشین تو بود
که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست
و به خاطر خود تو بود
فقط به خاطر تو...