سکوت بود و نسیم که پرده را میبرد
در آسمان ملول ستاره ای می سوخت
ستاره ای می رفت ستاره ای می مرد
چو یک پیاله ی شیر میان دستم بود
نگاه آبی ماه به شیشه ها می خورد
ترانه ای غمناک چو دود بر می خاست
ز شهر زنجره ها چون دود می لغزید
کسی به پا می خاست کسی ترا می خواست
دو دست سرد او را دوباره پس می زد
غمی فرو می ریخت کسی ترا می خواند
هوا چو آواری به روی او می ریخت
«فروغ فرخ زاد»