--------------------------------------------------------------------------------
در کویر خشک دلم کبوتری آشیان گرفت
ومن آشیان هر جا گرفتم خانه ی صیاد شد
عشق کبوتری را به دل گرفتم که یکبار بر آسمان قلبم پر زد...
بهار و پاییز و زمستان ها ار پی هم گذشت و کبوترم بر نگشت
و برایم تنها یک حوض روشن ماهی سرخ بجا گذاشت......در میان کویر خشک
....ومن کنار بید خمیده ای به آسمان زل زده
و یک تنگ ماهی قرمز در دست که مبادا بشکند....
بین من وتو فاصله قد کشیده تا آسمون
گناه ما عاشقیه، پر شده از مهر و جنون
به کی بگم نگاه من مونده به در، به انتظار
به کی بگم که عشق تو کرده منو زار و نزار
نذار که دلبستگی مون به رنگ پاییز بمونه
یادت باشه تو این دنیا فقط عشقه که می مونه......
خدایم، توانی به من دِه، تا در این شِبه قیامت دنیوی، جز از راه صبر، به راه دیگری پای نگذارم ...
معبودم، من بنده گنهکار و خجل تو، با همهء تنگدستی کِردارم، به گشاده دستی مهر تو، امید دارم ...
آقای من، ای که بی منت مهربانی، و بی توقع دادرس، از این آشوب ها و نامردمی ها به تو پناه می برم، آخر اگر تو پناهم ندهی، هیچ یاری ندارم، که بسان تو میزبانیم کند ...
آقایم، سرور و سالارم، دنیای من پُر شده از ترازوهایی که کَفِه هایش با هم برابر نیستند، من را از عدالت خودت دور مکن، دورم مکن از داشته های با تو، از آرامش با تو، مولایم، از آغوش خودت مرا، نَرَهان ...
مهربانم، گوش های مرا به دورغ عادت مده، عادتم مده به سیاهی های شبه آدمیان، عادتم مده به نااُمیدی، به ترس، عادتم مده ...
خدای مظلومم، در این روزگار که شبه آدمیان سیاه دل، تو را مُفت خرج می کنند، پیشانیم را جز به درگاه خودت، به هیچ جولانگاهی فرود میار ...
جبار و رحمان من، قلب غربت نشین من به امید تو، و ناجی تو، با تعلق خاطر به تو، می تپد، قلبم را به سوی خودت رستگار فرما ...
به چشمان سیاهت که راحت جانند
به آن دو جام بلور
آن شراب بی مانند
به آن دو اختر روشن
دو آفتاب پر از مهر
به آن دو مایه امید
به آن دو شعر شرر خیز
آن دو مروارید
مرا از خویش مران
با خود آشنایی ده
مرا از این غم بیگانگی رهایی ده
بیا
بیا و باز مرا قدرت خدایی ده
______________________________
تقدیم به تو که تازگیا تو دلم پا گذاشتی
دوستت دارم
یکی را دوست می دارم ولی افسوس که او هرگز نمی داند
نگاهش می کنم شاید از نگاهم بخواند که او را دوست می دارم
ولی افسوس که او هرگز نگاهم را نمی خواند
به برگ گل نوشتم که او را دوست می دارم
ولی افسوس او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او سلام من رسان و گوی که او را دوست می دارم
ولی افسوس یکی ابر سیه آمد زروی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم که او را دوست می دارم
ولی افسوس زابر تیره برقی جست وقاصد را میان راه سوزاند
کنون وا مانده از هر جا دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست می دارم ولی افسوس که او هرگز نمی داند...