یکی را دوست می دارم ولی افسوس که او هرگز نمی داند
نگاهش می کنم شاید از نگاهم بخواند که او را دوست می دارم
ولی افسوس که او هرگز نگاهم را نمی خواند
به برگ گل نوشتم که او را دوست می دارم
ولی افسوس او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او سلام من رسان و گوی که او را دوست می دارم
ولی افسوس یکی ابر سیه آمد زروی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم که او را دوست می دارم
ولی افسوس زابر تیره برقی جست وقاصد را میان راه سوزاند
کنون وا مانده از هر جا دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست می دارم ولی افسوس که او هرگز نمی داند...